هنر در زندگی افراد نابینا و کم بینا
نشست دیگری از سلسله نشستهای اینترنتی مؤسسه حمایت از بیماران چشمی آرپی در ۲۹ بهمن ماه ۱۴۰۲ برگزار شد. موضوع این نشست هنر در زندگی افراد نابینا و کم بینا است و مریم روزمند، دانش آموخته موسیقی ایرانی در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران و مدیر و مؤسس آموزشگاه موسیقی چکاد در شهر لامرد، به عنوان مهمان در خصوص هنر در زندگی افراد نابینا صحبت میکند. این نشست هم طبق روال گذشته با مجریگری مسعود طاهریان برگزار شده است و شما خلاصهای از این گفت و گو را در ادامه میخوانید.
* موضوع نشست امروز ما در خصوص این است که دوستان دارای آسیب بینایی چطور میتوانند یک هنر را بیاموزند، هنر چه تأثیری در زندگیشان خواهد داشت و آیا میتوان با هنر کسب درآمد کرد یا خیر.
سؤال اول این است که یک فرد نابینا یا کم بینا که از خیلی از سیستمهای آموزشی یا ترد میشود یا با آن هماهنگی ندارد و معلم نمیداند چطور باید به او آموزش دهد، چگونه میتواند یک هنر را بیاموزد؟
شاید دوستانی در این جلسه حضور داشته باشند که با من و شرایط من آشنایی نداشته باشند؛ بنابراین شاید بهتر باشد که توضیحی در مورد خودم و شهری که در آن زندگی میکنم بدهم. ممکن است خیلی از تجربیات من با دوستان دیگر هم مشترک باشد؛ ولی من در شهری زندگی میکنم که خیلی از مرکز استان دور است. ارتباطات محدود است و معلمها و افرادی که در اینجا هستند، اصلاً ندیده بودند فردی را که نمیبیند و درس میخواند. زمانی که من متولد شدم، خیلیها اصلاً فکر نمیکردند که من بتوانم درس بخوانم؛ یعنی فکر میکردند که امکان تحصیل برای یک فرد نابینا وجود ندارد. به دلیل اینکه امکانات در شهر خودمان نبود، ما به شهر شیراز مهاجرت کردیم و من دبستان را در مدرسه نابینایان شوریده شیرازی گذراندم. بعد از آن وارد مدارس بینایی شدم و راهنمایی و دبیرستان را در کنار افراد بینا درس خواندم. تا زمانی که در شیراز بودم، مسألهای با درس خواندن در مدارس بینایی نداشتم. چون ما دبیر رابط داشتیم و اگر مشکلی پیش میآمد دبیر رابط به عنوان یک مشاور مسأله را حل میکرد و مسائل را برای معلم و مدیر مدرسه توضیح میداد؛ اما فکر میکنم هنوز دوره راهنمایی من تمام نشده بود که ما برگشتیم به شهر لامرد، یعنی جنوبیترین شهر استان فارس. حضور من در مدرسه خیلی برایشان عجیب بود. اصلاً برایشان غیر قابل تصور بود که من ریاضی بفهمم و حتی بتوانم امتحان بدهم. با پیگیریهای خانواده توانستیم مسئولین مدرسه را قانع کنیم که من میتوانم درس بخوانم و این یک مسأله عادی است. به این ترتیب تحصیل را در شهر لامرد ادامه دادم. در دبیرستان رشته علوم انسانی را انتخاب کردم. موسیقی را هم از بچگی کار کرده بودم؛ یعنی زمانی که شیراز بودم، دوره ارف و فلوت ریکوردر را گذراندم. بعد از آن تنبک را شروع کردم. این آموزشها همزمان با تحصیل من پیش میرفت؛ اما رشته موسیقی خیلی برایم دور از ذهن بود. به این دلیل که میدانستم منابع آن به صورت صوتی وجود ندارد و اصلاً نمیدانستم کدام دانشگاه این رشته را دارد؛ اما دوست داشتم در دانشگاه موسیقی بخوانم. یکی از دوستان نابینای من که در شهر شیراز ساکن بود یک سال قبل از اینکه من کنکور بدهم، در رشته موسیقی قبول شد. من خیلی خوشحال شدم و راهنماییهای زیادی از آن شخص گرفتم. تعدادی از منابع را خانوادهها ضبط کرده بودند. تعدادی را هم پدر و مادر من ضبط کردند که بعدها بین دوستان دیگری که میخواستند این رشته را بخوانند منتشر شد. به هر حال من شروع کردم به خواندن برای شرکت در کنکور هنر و وارد دانشگاه شدم. البته مسیر بسیار سختی بود و بالا و پایین زیادی برای من داشت. من باید در طول یک سال کتابهایی را میخواندم که کوچکترین آشنایی با موضوعات آنها نداشتم؛ ولی عزم خودم را جزم کرده بودم که حتما موسیقی قبول شوم و آن هم در دانشگاه تهران؛ یعنی هیچ دانشگاه دیگری هم برایم قابل پذیرش نبود. البته رشته موسیقی فقط در سه تا از دانشگاههای دولتی وجود دارد. دانشگاه تهران، کرج و رشت. در آن زمان هر کدام از این دانشگاهها هم شش نفر بیشتر ظرفیت نداشتند؛ بنابراین همه به من میگفتند نمیشود. خیلی امید نداشته باش؛ ولی من میگفتم: نه. من قبول میشوم. من باید قبول شوم. به هر حال در این یک سال سفت و سخت درس میخواندم و به شدت ساز میزدم. ساز اصلی من سهتار است و در شهر لامرد مدرس سهتار نداشتیم و من باید میرفتم شهر لار. شهری که از نظر زمانی سه ساعت با لامرد فاصله دارد. این را در نظر بگیرید که هر دو هفته یک بار باید در گرمای ۶۰ درجه این مسیر را برای نیم ساعت کلاس میرفتیم و برمیگشتیم. در ابتدا برای خود استاد مسأله عجیب بود و اصلاً نمیدانست باید چطور به من بیاموزد. خودم برایش توضیح میدادم که چکار کند. مثلا میگفتم: الآن که میخواهید خط حامل را برای من توضیح دهید، میتوانید دست من را بگیرید و برایم توضیح دهید. خط حامل رسم الخط موسیقی به صورت بینایی است. من باید اینها را یاد میگرفتم که بتوانم در کنکور برای منشی توضیح بدهم که فلان نت که روی خط دوم یا سوم است، چه نتی است یا منشی برایم توضیح بدهد که مثلا نت بین خط اول و دوم است یا… من باید اینها را میدانستم؛ بنابراین باید برای استاد توضیح میدادم که چطور نوشتار موسیقی در بینایی را به من یاد دهد. تعدادی از کلاسها را هم به صورت آنلاین با استادهایی که در تهران یا شیراز بودند، گرفتم که بخش دیگری از مطالب مورد نیاز را از آنها بیاموزم. اینها افرادی با آسیب بینایی بودند که خودشان فارغالتحصیل رشته موسیقی بودند و کاملا با این مباحث آشنا بودند. به هر حال کنکور تمام شد و من آزمون تئوری را دادم و قبول شدم؛ اما رشته موسیقی یک مصاحبه عملی هم دارد که من باید در آن هم قبول میشدم. من باید به صورت حضوری به تهران میآمدم و برای هیأت ژوری ساز میزدم. در آن سال من تنها کسی بودم که داوطلب رشته موسیقی ایرانی بودم. فکر میکنم در آن سال دو نفر از افراد دارای آسیب بینایی داوطلب رشته موسیقی بودند که یکی من بودم که در دانشگاه تهران قبول شدم و دوست دیگری که در دانشگاه هنر کرج قبول شد؛ البتهساز تخصصی ایشان پیانو بود. در موسیقی ایرانی فقط من بودم و هیأت ژوری خیلی تعجب کردند و از من پرسیدند که با این همه فاصله و دوری از خانواده، آیا میتوانی در تهران بمانی که ما ساز زدنت را بسنجیم؟ من گفتم: بله. من خودم خواستم. خودشان که باور نکردند. وقتی از اتاق بیرون آمدم، مادرم را خواستند که رتبه دخترتان بالا است؛ اما اگر قبول شود، میتواند تهران بماند؟ میتواند کارهای شخصیش را انجام دهد؟ خانواده من از همان ابتدا خیلی معمولی با من برخورد کرده بودند و من را فردی مستقل تربیت کرده بودند. کودکی من تا پنج شش سالگی در لامرد گذشته بود. آن هم بین دختر عمهها و پسر عمههایی که هم سن و سال خودم بودند و برای بازی کردن با آنها هیچ مانعی هم از طرف خانواده نبود که مثلا من بیرون نروم یا خانه عمهها و عموها نروم. این هم از بچگی برای من آمادهسازی شده بود که به هر حال من یک روز باید به دانشگاه بروم و بدون خانواده باشم.
در دانشگاه البته خیلی اذیت شدم. چون در دانشگاه هنرهای زیبا من تنها دانشجوی نابینا در مقطع کارشناسی بودم و استادها اصلاً نمیدانستند باید چه برخوردی با من داشته باشند یا چطور مطالب را به من آموزش دهند. حتی وقتی برایشان توضیح میدادم، تعداد محدودی از آنها میپذیرفتند. مثلا بعضی از استادها میگفتند، ما از تو امتحان نمیگیریم و برای من نمره ۰ رد میکردند. من وقتی میخواستم فارغالتحصیل شوم، شش تا ۰ در کارنامه داشتم. من این درسها را در ترمهای بعد پاس کرده بودم؛ ولی هنوز نمرههای ۰ در کارنامهام مانده بود. سه سال طول کشیده بود که من بتوانم یک استاد را قانع کنم که شما به این شکل از من امتحان بگیرید. میگفتم شما از من به صورت شفاهی بپرس، من جواب میدهم؛ اما قبول نمیکرد. چون من به مقدار بسیار کمی بینایی داشتم، میگفت تو باید از مگنیفایر استفاده کنی و با آن نتها را بخوانی؛ در حالی که بینایی من آن قدر نبود که نیازی به عصا نداشته باشم یا بتوانم بینایی را بخوانم؛ اما استاد نمیپذیرفت. میگفت تو باید به این شکل امتحان بدهی و ما غیر از این از تو قبول نمیکنیم. مدیر گروه راضی نمیشد. حرفش این بود که چرا تو را اینجا پذیرفتهاند. من رتبه خیلی خوبی داشتم. در مصاحبه من را دیده بودند؛ اما برای اینکه نخواهند مسئولیتی بپذیرند و با من همراهی یا همکاری داشته باشند، میگفتند نمیشود و تمام. من از خانواده دور بودم و دیر به دیر هم به لامرد میرفتم. چون راه حمل و نقل دیگری جز هواپیما نبود و از نظر هزینه برای من سنگین بود؛ بنابراین خیلی برایم سخت میگذشت؛ اما همیشه به خودم میگفتم که بالاخره تمام میشود. بالاخره راضی میشوند. وقتی من در اینجا پذیرفته شدهام، اینها باید با من همراهی کنند. باید من را دانشجوی خودشان بدانند. یک درس داشتیم که من هر پاییز برمیداشتم و استاد آتش میگفت من از تو امتحان نمیگیرم و به من ۰ میداد. سال سوم، آقای جعفری که از دوستان نابینا هستند و در واقع ایشان مسیر موسیقی را برای افراد نابینا باز کردند، یک روز با استاد من صحبت کردند و با وساطت ایشان و توضیحی که برای استاد دادند، بالاخره استاد از من امتحان گرفتند. خیلی جالب بود که بعد از امتحان استاد گفت: من فکر نمیکردم که تو به این راحتی جواب بدهی؛ یعنی در این سه سال حتی به خودش زحمت نداد که من را تست کند. خلاصه اینکه مسیر خیلی پر پیچ و خمی بود. من خیلی وقتها نا امید میشدم و میگفتم بس است دیگر. چقدر توضیح بدهم. دوری از خانواده هم تأثیر زیادی داشت. چون در خوابگاه زندگی میکردم و تمام مسئولیتها به عهده خودم بود. البته این را بگویم که زندگی در خوابگاه برای تمام افراد دارای آسیب بینایی لازم است. چون استقلال زیادی را برای فرد به ارمغان میآورد. من اگر در شیراز دانشگاه میرفتم، قطعا پدر و مادر من دوباره مهاجرت میکردند و بابا میخواست هر روز من را ببرد و بیاورد، کارهایم را انجام دهد و در نتیجه من هیچ وقت خودم را مجبور نمیکردم کارهایم را به تنهایی انجام دهم.
* میزان بینایی شما چقدر است؟ نابینا هستید یا کم بینا؟
بینایی من ۰ نیست؛ یعنی وقتی وارد محیط تازهای میشوم، تا حدودی متوجه آن هستم. مثلا اگر روی تخته وایتبرد نوشتهها بزرگ باشد و من هم در فاصله نزدیکی نسبت به آن باشم، میتوانم خطوط را ببینم؛ ولی نمیتوانم از آن استفاده کنم؛ یعنی در حد یکی دو کلمه را میتوانم بخوانم. بیشتر از این اذیت میشوم. میزان بینایی من به گونهای است که همیشه قابل پیشبینی نیست. این طور نیست که بدون نیاز به استفاده از عصا باشم؛ ولی در محیطهای آشنا مثل دانشگاه، خوابگاه یا پیاده رویی که آشنا است، تا حدودی میتوانم از بینایی خودم استفاده کنم. من رنگها را تا حدودی متوجه میشوم؛ ولی نمیتوانم سبز را از سبز آبی تفکیک کنم. قرمز و آبی را از هم تشخیص میدهم. آن هم زمانی که یک شیء بزرگ باشد. مثلا لباس؛ ولی معمولا سعی میکنم خودم را نابینای مطلق معرفی کنم که نخواهم این قدر توضیح بدهم؛ ولی اطرافیان متوجه این مسأله میشوند. چون پیش میآید یک چیز را ببینم و بگویم.
* برگردیم به سؤال اول. منِ نابینا و کم بینا چطور یک هنر را بیاموزم و از کجا شروع کنم یا به کجا مراجعه کنم؟
من نمیتوانم به طور دقیق بگویم که فلان مؤسسه مخصوص آموزش به افراد نابینا و کم بینا است. البته در تهران چنین مؤسسهای وجود دارد؛ ولی چون خودم از چنین مؤسساتی در تهران استفاده نکردم؛ نمیتوانم بگویم که آموزش در آنها چگونه و در چه سطحی است. در شیراز و شهری که من بودم، چنین مؤسساتی نبوده است. من همیشه در مؤسسات آزاد آموزش دیدهام. استفاده از ویدئوهای آموزشی که برای ما مناسب نیست. ویدئوهای آموزشی برای زمانی است که شما از آموزشهای مقدماتی عبور کردید و فقط میخواهید یک سری قطعات برایتان نتخوانی شود. با توجه به اینکه نت تمام قطعات در دسترس ما نیست. ویدئو در این مرحله به کار میآید. وقتی میخواهید از ابتدا شروع کنید، حتما باید مدرسی را انتخاب کنید که بتواند مباحث را به شکل کلامی توضیح دهد؛ یعنی بتواند تصویر را به کلام تبدیل کند. این را باید به تجربه پیدا کنید. ممکن است برای آموزش یک ساز لازم شود که شما چند مدرس را عوض کنید یا اصلاً یک آموزشگاه شما را نپذیرد. چنین چیزی برای من هم خیلی اتفاق افتاده است. در ابتدا هم خیلی ناراحت شدم؛ ولی این ناراحتی نهایتا یک هفته طول کشیده است و به این فکر کردم که ادامه دهم و بالاخره باید یاد بگیرم. حتی به یاد دارم که برای آموزش تنبک میخواستم بروم پیش یک مدرس معروف؛ اما او هم به من گفت که من نمیتوانم به تو آموزش بدهم. شاید یکی دو هفته برای این اتفاق افسرده و ناراحت شدم که یک نفر به من که تحصیلات دارم میگوید تو نمیتوانی یاد بگیری.
در مورد شیوه یاد گرفتن، ما نتخوانی و نتنویسی بریل را داریم و این را دوستانی که موسیقی خواندهاند و خودشان هم آسیب بینایی دارند، بلد هستند و میتوانند به دوستان نابینا یا کم بینای دیگر بیاموزند؛ ولی واقعیت این است که برای منی که این همه سال ساز زدم، خیلی استفادهای نداشته است. شاید برای فرد دیگری خیلی استفاده داشته باشد و زمان زیادی هم برای آن بگذارد؛ ولی برای من آن قدر حجم قطعات زیاد بود که نمیرسیدم نت بنویسم و از روی آن بخوانم و ساز بزنم؛ بنابراین مجبور بودم نتها را به صورت گوشی در بیاورم؛ یعنی شنوایی خودم را آن قدر تقویت کنم که بتوانم ریزهکاریهای نتها را هم در بیاورم و الآن میتوانم قطعه را خیلی سری بزنم و حتی میتوانم به صورت تئوری متوجه شوم که چه نتی بود، سیاه بود یا چنگ. چون گوش من تقویت شده است. اما من دوستی را میشناسم که تمام قطعات را تکتک و با تمام جزئیات بریل میکند و از روی آن میزند. این خیلی خوب است؛ اما باز هم در نهایت ما مجبور هستیم که قطعه را حفظ کنیم. چون نمیتوانیم همزمان هم ساز بزنیم و هم نت را بخوانیم. افراد بینا کتاب نت را باز میکنند و همزمان میبینند و ساز میزنند؛ ولی ما نمیتوانیم این کار را بکنیم؛ بنابراین مجبور میشویم گوشمان را قوی کنیم.
در مورد اینکه به کجا برویم و از چه کسی بیاموزیم، یک روحیه قوی میخواهد. چون ممکن است ده تا آموزشگاه شما را نپذیرد؛ اما در نهایت جایی یا کسی پیدا میشود که به شما آموزش بدهد. شما باید به مسیری که وارد آن میشوید خیلی علاقهمند باشید. تا دو سهسال پیش بعضی از استادها یا مدرسها با من برخوردهایی میکردند که خیلی ناراحت میشدم یا حتی سر بعضی کلاسها استاد من را در حد دیوار هم نمیدید. انگار من اصلاً حضور نداشتم. حتی در گروهبندیها هم استاد من را در هیچ گروهی قرار نمیداد. من نمیتوانستم مسألهای را که باعث ناراحتیم میشد، مطرح کنم. یک بار استادی که به صورت خصوصی سر کلاسش میرفتم، گفت: تو میتوانی این قطعه را بزنی؟! نه. نمیتوانی. من خیلی ناراحت شدم و به هر نحوی بود آن قطعه را از شخص دیگری یاد گرفتم و جلوی همان استاد زدم؛ ولی در حال حاضر هر اتفاق اینچنینی که برایم پیش میآید، سعی میکنم در همان لحظه به فرد مقابل بگویم. البته با یک شیوه مؤدبانه و به گونهای که به استاد بر نخورد. مثلا میگویم: استاد، من از این صحبت شما حس خوبی نمیگیرم. در نتیجه هم استاد متوجه رفتار خودش میشود و هم من میتوانم کارم را با آرامش بیشتری ادامه دهم. پیش از این ممکن بود کلاس را رها کنم و با آن استاد دیگر کلاس نگیرم.
* آیا دفتر نت آماده هم برای افراد نابینا وجود دارد؟ آیا در جایی کتاب نت آماده به خط بریل وجود دارد که افراد نابینا بتوانند از آن استفاده کنند؟
من فقط یکی دو تا کتاب بریل شده برای ساز پیانو دیدم و برای سازهای دیگر ندیدم. در مورد دفتر نت هم در خط بریل فرق چندانی با خط بریل فارسی یا انگلیسی ندارد. برای آن هم باید از همان کاغذ بریل استفاده کنیم. برای افراد خط حامل پنج خط است و دفترشان هم پنج خط و سفید است برای اینکه بتوانند در آن بنویسند. همان طور که برای زبان انگلیسی دفتر دو خط داریم برای موسیقی هم دفتر پنج خط داریم؛ ولی برای ما فرق نمیکند. ما روی هر کاغذ و هر دفتری میتوانیم همه چیز را بنویسیم.
* اگر فایل الکترونیکی یک کتاب نت را داشته باشیم، میتوانیم آن را به یک پرینتر بریل بدهیم که برایمان چاپ کند؟
تا آخرین پیگیریهایی که من در این مورد داشتم، برای موسیقی ایرانی چیزی پیدا نکردم. اگر چیزی وجود داشت برای پیانو بود. چون موسیقی غربی نسبت به موسیقی ایرانی به طور کلی خیلی مدونتر است؛ ولی من چیزی ندیدم. شاید وجود داشته باشد؛ ولی من از یک جایی به بعد استفاده از نتنویسی و نتخوانی بریل را کنار گذاشتم. چون خیلی وقت من را میگیرد و من نمیتوانم یک قطعه ۷ دقیقهای موسیقی ایرانی را بنویسم و بخوانم. اگر گوش بدهم در یک ساعت در میآید و میتوانم همان قطعه را بزنم.
* هنر چه تأثیری در ابعاد مختلف زندگی شما داشته است؟
چیزی که میخواهم بگویم، شاید برای همه پیش نیاید؛ اما چیزی که من فکر میکنم برای همه مشترک است، این است که افراد نابینا و کم بینا تفریحات بسیار کمی دارند. من تکفرزند هستم اما در سبک زندگی جنوبی خانوادهها خیلی شلوغ هستند و عموها، عمهها و… خیلی با هم وقت میگذرانند و تفریحات زیادی وجود داشت. مثل کوه نوردی و دریا. گاهی پیش میآمد که من نمیتوانستم با آنها همراه باشم؛ بنابراین سازم را برمیداشتم. مینشستم یک گوشه و برای خودم ساز میزدم. اوایل خیلی ناراحت میشدم که مثلا چرا من نمیتوانم از این صخرهها بالا بروم یا چرا نمیتوانم بروم روی یک سنگ وسط آب بنشینم؛ اما وقتی من مشغول ساز زدن میشدم، همه دوباره دور من جمع میشدند که صدای ساز من را بشنوند؛ بنابراین من تنها نمیماندم. افراد بینا وقتی دور هم جمع میشوند، بازیهای زیادی میکنند. بازیهایی که به دیدن نیاز دارد. از آنجایی که من خیلی هم کمال گرا بودم و میخواستم در همه چیز عالی باشم، برایم خیلی سخت بود که در یک جمع شلوغ اشتباهی کنم که مربوط به ندیدنم باشد. دوست داشتم همه چیز را متوجه شوم. در این شرایط من میرفتم سازم را برمیداشتم. کناری مینشستم و ساز میزدم. اتفاق جالب این بود که کسانی که داشتند بازی میکردند به فضایی که من برای خودم ایجاد کرده بودم غبطه میخوردند. مثلا میگفتند خوش به حالت که برای خودت ساز میزنی یا اینکه خلوت خودت را داری. این ساز زدن خیلی تنهایی من را پر میکرد. اگر ساز نداشتم و اگر نمیتوانستم ساز بزنم، باید مینشستم و به آنها گوش میدادم. اینکه نمیتوانستم بازی کنم، خیلی حس بدی برایم داشت؛ ولی با وجود ساز همیشه و همه جا برای خودم یک سرگرمی داشتم. مسأله دیگر این است که ما در یک جمع شلوغ نمیتوانیم با تمام افراد ارتباط برقرار کنیم. به هر حال نمیبینیم که چه کسی کجا است که بخواهیم پیش او برویم یا با او صحبت کنیم. وقتی من سازم را به دست میگرفتم، آنها مجبور میشدند که با من ارتباط بگیرند.
در مورد بعد اجتماعی زندگی، زمانی که من از تهران به لامرد برگشتم، واقعا قصد ماندن در لامرد را نداشتم. میخواستم دوباره کنکور ارشد بدهم و دوباره وارد دانشگاه شوم. چون نمیتوانستم فضای اینجا را نسبت به خودم تحمل کنم؛ ولی کرونا آمد و مجبور شدم دو سال در اینجا بمانم. در همین بازه زمانی یکی از دوستان پدرم خیلی مصر شد که من به پسرشان فلوت ریکوردر درس بدهم. من هم تجربهای نداشتم و میترسیدم که آیا میتوانم یا نه. چون کرونا هم بود مدام بهانه میآوردم که نه. من نمیآیم؛ اما ایشان خیلی اصرار کرد؛ بنابراین من تدریس را شروع کردم. برای آموزش باید به خانه آنها میرفتم. این هم برایم چالش دیگری بود. من هنوز در شهر لامرد از عصا استفاده نمیکنم. خیلی وقتها لازم نمیشود. چون خانواده هستند. به هر حال شروع کردم. این آقا پسر یک مربی زبان داشت که در یک مهد کودک زبان آموزش میداد. ایشان با من صحبت کرد که تو هم بیا در کنار من موسیقی آموزش بده. این شخص یکی از هم مدرسهای من در دوران دبیرستان بود. کار را با سه چهار شاگرد شروع کردم. هنر جوهای من همه بینا و کودک بودند. من برای آموزش نت به بچهها شکل بینایی نتها و خط حامل را به صورت کاردستی درست کردم که هم برای بچهها جذاب باشد و هم خودم بتوانم با استفاده از آن آموزش دهم. این خیلی اتفاق جالبی بود چون به شکل پازل شده بود و بچهها با آن بازی میکردند و خیلی برایشان جذاب بود. البته اتفاقاتی هم در این مسیر میافتاد که میتوانست ناراحت کننده باشد. مثلا بچهای میآمد و میگفت: تو من را نمیبینی؟ این چند تا است؟ این چیزها هم پیش میآمد و من را اذیت میکرد؛ ولی کمکم برایم عادی شد. این ارتباطات باعث شد که اعتماد به نفس من کمکم بالا برود و به مرور صحبت افراد با من در راستای شغلم باشد. در ارتباط با اینکه چه روزهایی کلاس برگزار میکنی و چه رنج سنی را میپذیری و… باشد تا اینکه به مسأله ندیدن من بپردازند.
مسأله دیگر این بود که تحصیلات من مرتبط با کارم بود و در این شهر کسی با مدرک مرتبط در حوزه موسیقی کار نمیکرد؛ یعنی کسانی بودند که در این حوزه کار کنند؛ اما نه به آن شکلی که من کار میکردم. یکی دو سال من در کنار ایشان کار کردم. در این نقطه جمع زیادی من را میشناختند. هر جا میرفتم، بچهها با اشتیاق جلو میآمدند و میگفتند سلام خانم مربی. شهر هم کوچک بود و در هر جایی ممکن بود من شاگردهایم را ببینم. به واسطه آموزش به هر بچه من برای یک طایفه از این شهر شناخته شدم. چون بچهها در خانهشان خیلی راجع به من حرف میزدند و نکته جالب این است که خیلی روی ظاهر من حساس بودند. اینکه لباس چه رنگی میپوشم یا چه لاکی میزدم. گاهی پیش میآمد که در یک جا یک نفر جلو میآمد و میگفت که من خاله فلان شاگرد شما هستم. در این مسیر اعتماد به نفس من به قدری بالا رفت که گفتم من میخواهم برای خودم کار کنم؛ بنابراین یک کلاس را از یک مجموعه اجاره کردم. آن را تجهیز کردم و کارم را مستقل ادامه دادم. کار کمی برایم سختتر شده بود. چون تا پیش از این ارتباط با والدین به عهده خودم نبود و از اینجا به بعد این مسئولیت هم بر دوش خودم بود. قبل از آن دوستم بیشتر با والدین ارتباط داشت و حد اقل ثبتنام را او انجام میداد و کار برای من راحتتر بود؛ اما در محیط جدید، جایی که هم آموزشگاه زبان بود، هم نقاشی و هم چیزهای دیگر من باید هنر جوی خودم را تشخیص میدادم. در این مسیر یک همکار گرفتم و با یکی از دوستانم یک سری کلاسهای گروهی را شروع کردیم. این دوستم خودش هم نوازنده تار بود. البته بینا بود و با هم کلاسهای گروهی را برای بچههای چهار تا شش سال شروع کردیم. برگزاری کلاس گروهی برای بچههای این سن به تنهایی برایم سخت بود. من میتوانستم برای آموزششان تولید محتوا کنم؛ اما برای تشخیص واکنش بچهها و اینکه کار را صحیح انجام میدهند یا نه، به یک همکار بینا نیاز داشتم؛ بنابراین یکی از دوستانم را آوردم کنار خودم و با هم کار کردیم. برای این کار یک سری فلش کارت طراحی کردم که یک طرف آن تصویر نتها کشیده شده بود و طرف دیگر، یعنی پشت آن را به بریل نوشته بودم. این فلش کارتها را با همکاری مادر یا دوستم یا هر فرد بینایی که در دست رسم بود درست میکردم. در آموزش فلوت ریکوردر قطعهنوازی داریم و هنر آموز باید آهنگهای مختلف را یاد بگیرد. نکته جالب این است که من هر کس را که میدیدم کمی نتخوانی بلد است، به کار میگرفتم و میگفتم مثلا دو خط نت برای من بخوان یا تو این صفحه را برای من بخوان. مثلا اگر یک نفر نیم ساعت وقت میگذاشت، دو تا قطعه را برای من میخواند و من مینوشتم. اینها را برای خودم نگه میداشتم که به بچهها آموزش دهم.
در این زمان من اقدام کرده بودم برای گرفتن مجوز آموزشگاه. زمانی که اسم آموزشگاه تأیید شد و من مطمئن شدم که مجوز با همین اسم میآید و فقط باید منتظر آن باشیم، با استاد خودم که در شهر لار تار و سهتار تدریس میکردند، صحبت کردم که بیایند لامرد و کلاس تار و سهتار را در همان کلاسی که اجاره کرده بودم، شروع کنند. هر دو هفته یک بار یک روز از کلاسم را به این کار اختصاص دادم. ایشان آمدند و ارتباط من با بزرگ سالها هم شکل گرفت. کسانی برای این کلاس میآمدند که شاید سن پدر و مادر من را داشتند یا عموما متولدین دهه ۶۰ بودند. من با اینها هم ارتباط گرفتم و دوست شدم. افرادی بودند که خیلی با من همراه شدند و من را حمایت کردند. بعد از آن استاد جدید گرفتم و کلاس گیتار را شروع کردیم. باز هم در همان کلاس. خودم سه روز در هفته کلاس داشتم. یک روز را به تار و سهتار اختصاص داده بودم و یک روز هم اضافه کردم برای کلاس گیتار. به مرور تنبک هم اضافه شد. چون دو هفته یک بار برگزار میشد، یک هفته کلاس تار و سهتار داشتیم و یک هفته هم کلاس تنبک. برای تنبک هم مدرس گرفتم. این کلاسها را تا شهریور امسال داشتیم و چون مجوز آموزشگاه آمده بود، از مهر یک محیط کاملا مستقل را برای آموزشگاه موسیقی گرفتیم. الآن آموزش دف، سنتور، آواز، گیتار هنگ درام، تار و سهتار را داریم و حتی برای آموزش گیتار دو تا مدرس داریم. برای کلاس کودک هم چند تا همکار گرفتیم. چون ظرفیت بالا رفت و خودم نمیرسم.
این روند کاری علاوه بر درآمدزایی که برای من داشته، دستاوردی داشته است که برای من خیلی مهمتر بوده است. اینکه ندیدن من دیگر برای کسی مسأله نیست. الآن دیگر من مدیر یک آموزشگاه هستم که چند مدرس برایم کار میکنند. بیش از ۱۰۰ هنر جو در آنجا رفت و آمد میکنند. مدرسها عموما از شهرهای دیگر میآیند. از عوز مدرس داریم، از کنگان، از لار و از شیراز و بعضیها هم بومی لامرد هستند؛ بنابراین نابینایی من برای همه از بین رفته است. دیگر کسی از من نمیپرسد که آیا چشمهایت خوب میشود یا نه. سؤال همه این است که اوضاع آموزشگاه چطور است؟ چه روزهایی آموزشگاه هستی و…
* علاوه بر اینکه هنر توانسته تنهایی شما را پر کند، برایتان منبع درآمد باشد و روابط اجتماعی شما را گسترش دهد، چه تأثیر دیگری در زندگی شما داشته است؟
چیزی که در زندگی همیشه من را آزار میداد، این بود که هر کاری که میکردم، باز هم آنچه از من در نگاه دیگران برجسته بود، نابینایی من بود. من بهترین دانشگاه تهران قبول شدم؛ اما باز همان مریمی بودم که نمیبیند. رتبه دو رقمی در کنکور آوردم و باز هم همان مریم نابینا بودم. رتبه من از تمام هم دورهایهایم در لامرد بالاتر بود. عکس من را در جایی گذاشته بودند که همه میدیدند. وقتی برگشتم و شروع به کار کردم. تعدادی به من گفتند تو همان کسی هستی که عکست را توی شهر زده بودند؟. یعنی این قدر در ذهن افراد میمانیم. به هر حال این تأثیر در این راستا بود که به مرور که روابط اجتماعی من به واسطه هنرم بیشتر شد، رویکرد آدمها نسبت به من تغییر کرد. در هفته گذشته ما در شهر لار اجرا داشتیم. من و یکی از دوستان که هنر جوی آموزشگاه من هم هستند با هم از لامرد رفته بودیم و بقیه همه بومی لار بودند. لحظهای که میخواستیم برویم روی سن بند کفش من باز شد. من به دوستم گفتم کهساز من را میگیری کهبند کفشم را ببندم؟. همان لحظه یک نفر گفت بند کفشش باز شده، برایش ببند. دوست من یک خانم جا افتاده و سنش بیش از چهل سال است. برگشت به آن شخص گفت: مریم مدیر آموزشگاه موسیقی چکاد است. یعنی نمیتواند بند کفش خودش را ببندد؟! خیلی برای من این صحبت دوستم جالب بود. این تأثیری است که من میخواستم. الآن ممکن است من در آموزشگاه یک عالمه سوتی بدهم که به دلیل نابینایی است؛ ولی اصلاً برایم مهم نیست. خیلی راحت از همه میپرسم که گوشی من را ندیدید؟ مثلا مضرابم از دستم افتاده و پیدایش نمیکنم. از هر کسی که آنجا باشد، حتی اگر هنرجویی باشد که برای اولین بار آمده، میپرسم که کجا افتاده است. این کار قبلا خیلی برایم سخت بود. خیلی وقتها ممکن بود مثلا توی خیابان یک چیز مهم از دستم بیفتد؛ ولی من برنمیگشتم آن را بردارم یا دنبالش بگردم؛ اما الآن خیلی ساده و راحت با این مسائل برخورد میکنم. با خودم میگویم که من نمیبینم و همین است؛ اما چیزهای زیاد دیگری دارم. برای تأییدیه مجوز آموزشگاه رفته بودم دفتر اسناد رسمی تعهد بدهم. خانمی که آنجا بود با وجود مدرکی که من در دست داشتم، از پدرم پرسید: ایشان سواد دارند؟ من مدتها بود که چنین چیزی نشنیده بودم و خیلی برایم سنگین بود. یک هفته من را از کار انداخت. همان زمان هم اجرا داشتیم. من کار گروهی ترتیب داده بودم. باید هنر جوها را آماده میکردم. من اصلاً نتوانستم سر تمرین بروم و کارم را انجام دهم؛ ولی بعد از یک هفته به خودم گفتم که یک نفر یک چیزی گفته است. حرف درستی هم نبوده است. چرا باید خودم را اذیت کنم. کارم دوباره به آنجا افتاد و به آن خانم گفتم که شما به چه دلیل چنین چیزی از من پرسیدید. مجوزی که در دست شما است و من میخواهم به خاطر آن تعهد بدهم، از مدرک کارشناسی من است. گفت نه. ما از همه میپرسیم. در جواب گفتم که نه. من الآن یک ساعت است که اینجا هستم و شما از هیچ کس نپرسیدید. به هر حال اتفاقاتی شبیه به این هم خیلی پیش میآید. خیلی وقتها افرادی که به آموزشگاه مراجعه میکنند، اگر دوست من کنارم باشد یا یک شخص بینا آنجا باشد، فردی که صحبت میکند اصلاً به من نگاه نمیکند. روی صحبتش با شخصی است که کنار من ایستاده. خوشبختانه من دوستانی دارم که متوجه این مسأله هستند و در چنین مواقعی از آنجا میروند یا اینکه اشاره میکنند که مدیر آموزشگاه ایشان هستند و شما باید با ایشان صحبت کنید. میخواهم بگویم که اتفاقات اینچنینی زیاد پیش میآید؛ ولی بعدش آن قدر حسهای خوب دیگری پیش میآید که اینها را از یاد میبری.
* چکاد به چه معنا است و آیا صفحه اینستاگرام دارید که دوستان دنبال کنند؟
برای آموزشگاه ما یک لیست اسامی به سازمان دادیم که اسم را از آن انتخاب کنند. چکاد در معنای لغوی به معنای ارتفاع، قله و بلندی است؛ ولی در موسیقی نام قطعهای از استاد مشکاتیان است و من چون این قطعه را دوست داشتم، آن را توی لیست اسامی گذاشتم و انتخاب شد. دوستان اگر مریم روزمند و آموزشگاه موسیقی چکاد را در اینستاگرام جستجو کنند، صفحه من را پیدا میکنند.
* گفتید که اجراهای گروهی دارید. آیا یک فرد نابینا میتواند یک گروه موسیقی را هدایت کند یا اینکه همیشه نیاز دارد یک دستیار بینا داشته باشد؟
بستگی به این دارد که گروه در چه سطحی باشد و افراد آن در چه سنی باشند. مثلا برای گروهنوازی بلز که یک ساز مناسب بچههای پنج تا هفت سال است، اگر یک نفر اشتباه بزند، ممکن است متوجه نشوید یا تشخیص ندهید چه کسی اشتباه زده است؛ بنابراین اگر یک فرد بینا هم باشد که ببیند خیلی بهتر است؛ ولی برای گروه سنتیمان که شامل تار، سهتار سنتور و تنبک است، نیازی به کمک ندارم. افراد گروه بزرگ سال هستند و از سطح مقدماتی هم عبور کردند؛ یعنی شیوه گرفتن دستشان اصلاح شده و الآن فقط قطعه را میزند؛ بنابراین یک فرد نابینا میتواند چنین گروهی را هدایت و تنظیم کند که مثلا شما نزن. شما اینجا بزن، سنتور روی سیم زرد بزند و… اینکه صدادهی گروه چطور باشد هم کاری مرتبط با گوش و شنوایی است. من در کودکان هم گروه داشتم؛ اما گروهنوازی فلوت ریکوردر بوده است. فلوت ریکوردر یک ساز بادی است. شاید شخصی باشد که بگوید من برای گروهنوازی بلز هم تشخیص میدهم؛ اما چون این ساز برای بچههای کم سن و سالتر است، ترجیح دادم که یک فرد بینا هم در کنارم باشد که چیدمان و نحوه نشستنشان را هم تنظیم کند. به علاوه اینکه بچهها شیطنت بیشتری دارند و مثلا نگاه کردنشان به دوربین و اینکه حواسشان به کار باشد مهم است. اینها نکاتی است که به حضور یک فرد بینا نیاز دارد؛ اما مسأله مهم ارتباط گرفتن با بچهها است. بچهها به دلیل علاقهای که به من دارند، به حرفم گوش میدهند. من به بچهها فهماندهام که اگر اشتباه کردید اشکالی ندارد. خودتان بگویید که اشتباه کردید. اینجا هیچ کس کسی را تنبیه یا مسخره نمیکند. در نتیجه این طور شده است که یا خودشان اعتراف میکنند که اشتباه کردند یا نفر کنار دستی میگوید که این اشتباه کرد و کسی هم که اشتباه کرده ناراحت نمیشود. خودش هم تأیید میکند که اشتباه کرده است. البته برای اجرا لازم است که حتما یک شخص بینا باشد. چون باید جلوی هر نفر میکروفون باشد و اینها میله و سیم دارد و انجام این کارها با حضور یک دستیار خیلی بهتر است.
این نکته جالب را هم بگویم که بچهها خیلی سری متوجه میشوند که شما کجا نیاز به کمک دارید. حتی تشخیص درستی از میزان بینایی من دارند. مثلا اگر یک چیز کوچک از دست من بیفتد، بچه سری از جا میپرد و آن را به من میدهد؛ ولی اگر فلوتم از دستم بیفتد. از جایش تکان نمیخورد. میداند که من میتوانم فلوت را بردارم. بچهها خیلی سری شرایط ما را درک میکند. بزرگترها حتی شاید سختتر با افراد نابینا ارتباط برقرار کنند؛ ولی بچهها بسیار راحت و ساده ارتباط برقرار میکنند.
* در مورد کسب درآمد اشارۀ کوتاهی داشتید. بر اساس تجربه خودتان و تجربه دیگران به ما بگویید که آیا راههای درآمدی که افراد بینا در هنر دارند برای افراد نابینا هم امکانپذیر است؟ راههایی مثل اجرای خیابانی و…
بله. قطعا کسانی که به طور آکادمیک موسیقی خواندهاند میتوانند به تأسیس آموزشگاه و تدریس فکر کنند. کسانی هم که به طور آزادسازی را آموختهاند میتوانند تدریس کنند. یک نکته را برای اطلاع دوستان بگویم. ممکن است افرادی فکر کنند که من چون جنوبی و تکفرزند هستم، سرمایه زیادی پشت تأسیس این آموزشگاه داشتهام؛ اما باید بگویم که من از زیر ۰ شروع کردم؛ یعنی حتی ماه اول نمیدانستم که آیا میتوانم اجاره مکانی که برای آموزشگاه اجاره کردم پرداخت کنم یا نه. همه چیز کمکم و به تدریج شکل گرفت. وسیلههای مورد نیاز را کمکم تهیه کردیم. خیلی از وسایل را به صورت قسطی برداشتیم و من هنوز بدهیهایم را صاف نکردم…. در مورد اجراهای خیابانی هم چرا که نه؛ ولی یک مسأله وجود دارد. آن هم این است که از گذشتههای دور تصوری در ذهن مردم شکل گرفته است که افرادی که از لحاظ بینایی یا جسمی مشکلی دارند، حتما به لحاظ مالی هم در سطح پایینی هستند؛ بنابراین وقتی هنرمان را به صورت خیابانی ارائه کنیم، فکر دیگری به سر مردم میزند. به همین دلیل ممکن است فرد دارای آسیب بینایی که به اجرای خیابانی میپردازد، خیلی حس خوبی دریافت نکند. من خودم خیلی دوست دارم چنین تجربهای داشته باشم؛ ولی این فکر که ممکن است مردم فکر دیگری بکنند، من را منصرف میکند. به هر حال هم از طریق تدریس میتوان کسب درآمد داشت و هم از طریق اجرا؛ ولی بستگی به تلاش، پشتکار و اراده هر فرد دارد که از زندگی و از هنر و موسیقی چه میخواهد و باید برای آن وقت زیادی بگذارد. این مسیر یک اراده قوی میخواهد که شما بتوانید از حال بد بیرون بیایید و ادامه دهید. من فکر میکنم که اگر دوستان بتوانند روی قدرت ذهنی خود کار کنند، در هر زمینهای که کار میکنند، میتوانند تأثیر گذار باشند.
* آیا یک فرد نابینا میتواند در آواز موفق شود؟
بله قطعا. مسأله آواز نسبت به یادگیری ساز حتی راحتتر است. به این دلیل که مربوط به حنجره و گوش است و شما میتوانید با تقلید صدای استاد تکنیکها را بیاموزید. اگر بخواهید سولفژ کار کنید هم بعضی از کتابهای آن صوتی شدند و بعضیهایشان به صورت بریل در دسترس هستند. حتی اگر هیچ کدام از اینها هم نباشد، استاد میتواند درس به درس ضبط کند و اگر نتنویسی بریل بلد باشید میتوانید آن را بنویسید و از روی آن بخوانید؛ اما به طور کلی در هر زمینهای تا هر چقدر که خودتان پیش بروید میتوانید موفقیت داشته باشید.